عکس نهارمنزل مادربزرگ
رامتین
۵۴
۱.۸k

نهارمنزل مادربزرگ

۳ اردیبهشت ۹۸
فرداش رفتم منزل مامانه شمسی که هم شمسی رو ببینم وهم جریان باز شدن بختمو بگم.مامانه شمسی گفت نه دختر جان این چه کاریه ،خانواده آقای کریمی سنتی هستن همون خونه خودتونو تمیز ومرتب کنید بگید بیان خونه.دوباره برگشتم یه مدتی بود یه خانمی رو جایگزین ننه اورده بودیم غذا پختنش ای بدک نبود ولی خانه داری صفر .به هر زور وزحمتی بود خونه رو مرتب کردیم وظرف وظروفو اماده کردیم ظهر که پدرم اومد خونه رومرتب دید خوشش اومد ،گفتم اگر اجازه بدین خانواده آقای کریمی بیان همینجا،البته پدرم تعجبم کرده بود وپرسید تو انگار مشتاقی برای این برنامه سرمو انداختم پایین گفت البته صرفا یه مهمانیه شما تمرکزت رو باید رو درس بزاری واصلا فکر ازدواج نباش.بعدم مادرم اومد واونم تعجب کرد از کارام وگفت چه تو دلشم عروسی گرفته واسه خودش ورفت.پدر ومادرم صحبتهاشونو کردن وقبول کردن که درمنزل برگزار بشه.عصر پدر ومادر وکریم ودوتا از خواهراش که بزرگتر بودن اومدن.بایه جعبه شیرینی.من از همون اول به توضیه مادرم که میگفت چای اوردن دختر بسیار قدیمی وامل بازیه اومدم ونشستم وکارگرمون پذیراییا رو کرد.انگار مادر وخواهرای کریمو به زور آورده بودن حرفی نمیزدن وعبوس نشسته بودن.مادر منم که انگار با عده ای انسان اولیه طرف بود لام تا کام حرفی نمیزد با غرور بهشون نگاه میکرد .تا اینکه پدرم شروع به ایراد نطق کرد ودرنهایت آقای کریمی گفت استاد هر طور شما تصمیم بگیرید من هشت بچه دارم سه دخترم ازدواج کردن دو دختر وسه پسرم در منزل دارم.پسرام با من کار میکنن کریم هم پسر بزرگم هست و....گاه گاهی منو کریم بهم نگاه میکردیم ومن قند تو دلم آب میشد.پدر کریم انگار بسیار مشتاق بود. بقیه حرفا رو هم نشنیدم چون داشتم تو خیالاتم پرواز میکردم.خداحافظی کردن ورفتن.مادرم به پدرم گفت لطف بفرمایید وردشون کنید،این پسر کلا چیزی از خودش نداره،حتی دانشی که بتونه گلیم خودشو از آب بکشه وقائله راختم کنید.پدرم گفت بسیار خوب حتما. ولی ناگهان منی که عمرا چهار کلمه حرف نمیزدم مثل گلوله آتیش شدم وگفتم نه اتفاقا من مایل به این وصلت هستم ،پدر ومادر تعجب کرده بودن به قول خودشون از این گستاخی ،مادرم بر عکس اغلب مادراکه تو این مواقع میشینن با دخترشون حرف میزنن رو به پدرم کرد وگفت من بسیار خسته ام میرم استراحت کنم خودتون پیگیر بشید تا این دختر دست از این حرکات مضحک برداره.ولی من امان ندادم گفتم حرکات من مضحک نیست،حداقل به حرفام گوش کنیدمن کریمو دوست دارم اونم منو،ما مدتیه باهم صحبت میکنیم وهمو در قنادی میبینیم...
ماهرو16
ماحرفامونو باهم زدیم وقرارامونم گذاشتیم،من تمایلی به ادامه تحصیل ندارم.من مدتهاست رو این چیزایی که میگم فکر کردم.اونام خیره به من نگاه میکردن،مادرم گفت ما اصلا درشان هم نیستیم،درضمن مگه تو چند سالته.گفتم من دقیقا هم سن شماهستم که ازدواج کردید،مگرشما وپدر درشان هم بودید،شما درخانواده ای مذهبی زندگی میکردید ولی پدرم اصلا مذهبی نبود.تازه بعد از ازدواج مثل هم شدید.مادرم انگار گیج شده بود مدام پیشونیشو با دست ماساژ میداد وسرشو تکون میداد،بعد گفت ولی من پدرتو میشناختم دبیرم بود،استادم بود،گفتم شما هم فقط چند ماه باهم آشنا شده بودید وهمو درحد یه رد وبدل کردن شعر میشناختید،واقعا مادرم گیج وعصبی شده بود دفاعی نداشت بکنه،گفت ولی این پسر اصلا هیچ چیزی ازخودش نداره،منم درحالیکه رگ کردنم بیرون زده بود با حرارت از کریم دفاع میکردمو وسنگشو به سینه میزدم وهزار ویک دلیل آوردم که مناسبترین مورد روی زمینه ،در نهایت مامانم گفت خود دانی تو انگار روزها حرف اماده کردی ولی من کاملا مخالف این وصلت هستم، درعصر جدید دختراباید تحصیلات عالیه داشته باشن ،دنیا درحال پیشرفته حیفه که دخترا وقتشونو صرف بچه داری وخانه داری کنن،گفتم بله شما با این طرز فکر یک عمر به من بی توجهی کردید یک عمر منو تنها گذاشتین وحتی کمترین انرژی صرف من نکردین تا بتونین با دنیا پیشرفت کنید وجا نمونید،که حیف نشید،مادرم که اینو شنید فرو ریخت،دیگه جوابی نداشت بده انگار بعد از چهارده سال ظلمی که درحق من کرده بود را میدید،ولی مغرور تر از اون بود که اقرار کنه،گفت من حرفامو زدم دیگه خود دانی ورفت تو اتاقش.تمام مدت پدرم ساکت بود وفقط حرفامو میشنید یه لحظه نگاش کردم،داشت منو نگاه میکرد یه حس ترحم نسبت به من تو چشمش بود.اومد جلو گفت ماهروی من قدری درحق مادرت بی انصافی میکنی،منم انگار صدایی که سالها تو گلوم خفه شده بود تبدیل شده بود به فریاد با حرص وصدای بلند گفتم،بله درست میفرمایید من بی انصافم نه شماها که منو نادیده میگیرید،شش ساعت با بچه های مردم حرف میزنید ساعتها وقت صرف میکنید ولی روزا با من شش ثانیه حرف میزنید ،درسا خوب پیش میره؟ ما انتظار درخشش تو رو داریم،همین وبس.تا حالا شده تو بیرون رفتنها وشب نشینیهای بدون وقفه تون یک لحظه یادی از من کنید بگید تنهاست یا نه،چه میکنه، در وصف تنهایی وغربت من تا حالا بیتی سرودین یا خوندین.پدرم آهی کشید ویه گوشه نشست ،گفت ما فکر میکردیم سکوت تو علامت رضاست وتو از شرایط راضی هستی.گفتم جدی شما اینطور فکر میکردین اگر شما بیسواد ومنزوی بودین انتظاری غیر از این ازتون نداشتم ...
...